تک پارتی از هوسوک:)
هوای مغازه مثل همیشه گرم و دلنشین بود. بوی قهوه تازه با عطر شیرین وانیل در هم آمیخته بود و موزیک ملایمی تو فضا جریان داشت. زنگ کوچیک بالای در با صدای ظریفی خبر ورودت رو داد. چشمهات فوری دنبال هوسوک گشت. اون پشت پیشخون ایستاده بود، با اون تیپ مرتب و جذابش، انگار یه تیکه از رؤیاهات وسط واقعیت ظاهر شده بود. موهاش زیر نور ملایم مغازه میدرخشید و لبخندی که روی لبهاش بود، همون چیزی بود که میتونست هر روزت رو بسازه.
همونطور که نگاهش میکردی، قلبت پر از شادی بود اما یه حس ریز حسودانه شروع کرد به قلقلک دادنت. مشتریها دورش بودن، باهاش حرف میزدن و اون با همون لبخند مهربون بهشون جواب میداد. انگار همه چیز خیلی خوب و عادی بود، ولی برای تو نه. یه چیزی تو دلت میگفت که نمیخوای هیچکسی اینقدر راحت و صمیمی با هوسوکت حرف بزنه.
آروم و با قدمهای بیصدا جلو رفتی. هنوز متوجهت نشده بود. وقتی بهش رسیدی، دستهات رو آروم دورش حلقه کردی و محکم بغلش کردی.
هوسوک یه لحظه جا خورد و بعد با خندهای که از ته دلش میاومد، برگشت و نگاهت کرد : سلام پرنسسم! امروز زود اومدی، نه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود
تو همونطور که دستهات رو دورش نگه داشته بودی، سرتو روی سینهاش گذاشتی: خب، نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم!
مشتریهای باقیمونده با تعجب و کمی لبخند بهتون نگاه میکردن.
هوسوک بدون اینکه بهشون توجهی کنه، همون لبخند گرمش رو حفظ کرد : بذار کارم تموم بشه، بعد حسابی با هم حرف میزنیم، باشه؟
چند دقیقه بعد، مغازه خالی شد و سکوتی شیرین کل فضا رو پر کرد. هوسوک با یه لیوان قهوه به سمتت اومد و کنارت نشست : خب، حالا بگو ببینم، چی شده امروز پرنسس حسودم؟
تو که کمی معذب شده بودی، دستهات رو تو هم قفل کردی : راستش... وقتی میبینم این همه آدم باهات حرف میزنن و بهت لبخند میزنن، حس میکنم دلم نمیخواد کسی جز من اینطوری بهت نگاه کنه. نمیدونم چرا، ولی حس عجیبی بهم دست میده.
هوسوک اول سکوت کرد و بعد با لبخند شیطنتآمیزی دستش رو بالا آورد. کش مویی که دور مچش بسته شده بود رو نشونت داد : میبینی اینو؟ این کش موی خودته. انداختمش دور دستم که همه بدونن من مال توام، و تو مال منی !
قلبت از این حرفش گرم شد، انگار که تمام حسهای نگران و حسودانهات یکباره ذوب شده باشن. دستش رو گرفتی و با خندهای که پر از عشق بود بهش نگاه کردی: هوسوکا... نیاز به این کار نبود! فقط... دیگه بهشون زیاد لبخند نزن... مخصوصا از اون لبخندایی که واسه من میزنی!
دستت رو گرفت و به سمت لبهاش برد و بوسه ای روی بندهای ظریف انگشتات کاشت : چشم پرنسسِ حسودِ لوس!
خراب کردمممم خیلی بد شدهههه
همونطور که نگاهش میکردی، قلبت پر از شادی بود اما یه حس ریز حسودانه شروع کرد به قلقلک دادنت. مشتریها دورش بودن، باهاش حرف میزدن و اون با همون لبخند مهربون بهشون جواب میداد. انگار همه چیز خیلی خوب و عادی بود، ولی برای تو نه. یه چیزی تو دلت میگفت که نمیخوای هیچکسی اینقدر راحت و صمیمی با هوسوکت حرف بزنه.
آروم و با قدمهای بیصدا جلو رفتی. هنوز متوجهت نشده بود. وقتی بهش رسیدی، دستهات رو آروم دورش حلقه کردی و محکم بغلش کردی.
هوسوک یه لحظه جا خورد و بعد با خندهای که از ته دلش میاومد، برگشت و نگاهت کرد : سلام پرنسسم! امروز زود اومدی، نه؟ دلم برات خیلی تنگ شده بود
تو همونطور که دستهات رو دورش نگه داشته بودی، سرتو روی سینهاش گذاشتی: خب، نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم!
مشتریهای باقیمونده با تعجب و کمی لبخند بهتون نگاه میکردن.
هوسوک بدون اینکه بهشون توجهی کنه، همون لبخند گرمش رو حفظ کرد : بذار کارم تموم بشه، بعد حسابی با هم حرف میزنیم، باشه؟
چند دقیقه بعد، مغازه خالی شد و سکوتی شیرین کل فضا رو پر کرد. هوسوک با یه لیوان قهوه به سمتت اومد و کنارت نشست : خب، حالا بگو ببینم، چی شده امروز پرنسس حسودم؟
تو که کمی معذب شده بودی، دستهات رو تو هم قفل کردی : راستش... وقتی میبینم این همه آدم باهات حرف میزنن و بهت لبخند میزنن، حس میکنم دلم نمیخواد کسی جز من اینطوری بهت نگاه کنه. نمیدونم چرا، ولی حس عجیبی بهم دست میده.
هوسوک اول سکوت کرد و بعد با لبخند شیطنتآمیزی دستش رو بالا آورد. کش مویی که دور مچش بسته شده بود رو نشونت داد : میبینی اینو؟ این کش موی خودته. انداختمش دور دستم که همه بدونن من مال توام، و تو مال منی !
قلبت از این حرفش گرم شد، انگار که تمام حسهای نگران و حسودانهات یکباره ذوب شده باشن. دستش رو گرفتی و با خندهای که پر از عشق بود بهش نگاه کردی: هوسوکا... نیاز به این کار نبود! فقط... دیگه بهشون زیاد لبخند نزن... مخصوصا از اون لبخندایی که واسه من میزنی!
دستت رو گرفت و به سمت لبهاش برد و بوسه ای روی بندهای ظریف انگشتات کاشت : چشم پرنسسِ حسودِ لوس!
خراب کردمممم خیلی بد شدهههه
- ۱۹.۵k
- ۱۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط